ملاقات با زنان استثنایی
ساعتها در شیون گذشته و شکل سایه ها در حیاط عوض شده است. چند دختر بچه کم سن و سال به دیوار کوچه تکیه داده بودند و دست یکی در دست دیگری بود. ازکوچه، هنوزصدای بازی لیلی حوضک بچه ها می آید. پاسبان آمده و پس از صورت جلسه، نُچ نُچ کنان رفته است. هاشم روی پله ها نشسته است و با دُم برگ ظریفی که از درخت بر آجر فرش حیاط افتاده، بازی می کند. پسر بچه ای که در کوچه مشغول بازی است، فریاد می زند:" چوب گته !". ُلر بر لبه حوض نشسته، در حالی که برسینه اش حسن می زند، می خواند
برگرد پهلو دریده دامن چرکین! برگرد گیس کوتاه لب قرمز! برگرد چکمه پوش! پسرهاشم کجا می بری؟ هاشم که تو تموم عمرش نون هیشکی به زورنخورده بود؟ هاشم که بی بهره به غریبه جماعت پول قرض می داد، هاشم که بی مواجب قرآن می خوند، چرا نونش می بُری؟ خین به دل ای مسلمون نکن که خودش همی جوری هم دلش خینه! پینه دستاش بس نبود؟ حالا برم پیش خدا بگم که آفتاب بختت در نیاد سلیطه چغاز! الهی مرض یه ساعتی بگیری فرنگی. روزمون شو نکن. ای واویلا پسرهاشم بیار. اگه نیاری، همو صد نفرین کولیای چشمه زلال بدرقه راهت بشه. برو که جلو پات روشن نشه بی چادر. به حیاط بی درخت ساکن بشی! برو که نفرین کولیای تیره مون چشات رو بگیره. دریده ! الهی نمازت قضا بشه کسی نیاد سر خاکت! برگرد پتیاره بی شوهر! ما زوده که ای جوری بریم خاکستون. پسر دوماد نشده که جاش خاکستون نیس! برو که کارت به باشگاه ها بکشه و رقاص میز این و اون بشی. برو تا دومنت به دست باد غریب بیفته و با یه هو ایجوری آبروت بریزه . الهی آب همه چشمه ها خشک بشه نتونی وضو بگیری...........اردیبهشت، ماه بهشت
برگرد پهلو دریده دامن چرکین! برگرد گیس کوتاه لب قرمز! برگرد چکمه پوش! پسرهاشم کجا می بری؟ هاشم که تو تموم عمرش نون هیشکی به زورنخورده بود؟ هاشم که بی بهره به غریبه جماعت پول قرض می داد، هاشم که بی مواجب قرآن می خوند، چرا نونش می بُری؟ خین به دل ای مسلمون نکن که خودش همی جوری هم دلش خینه! پینه دستاش بس نبود؟ حالا برم پیش خدا بگم که آفتاب بختت در نیاد سلیطه چغاز! الهی مرض یه ساعتی بگیری فرنگی. روزمون شو نکن. ای واویلا پسرهاشم بیار. اگه نیاری، همو صد نفرین کولیای چشمه زلال بدرقه راهت بشه. برو که جلو پات روشن نشه بی چادر. به حیاط بی درخت ساکن بشی! برو که نفرین کولیای تیره مون چشات رو بگیره. دریده ! الهی نمازت قضا بشه کسی نیاد سر خاکت! برگرد پتیاره بی شوهر! ما زوده که ای جوری بریم خاکستون. پسر دوماد نشده که جاش خاکستون نیس! برو که کارت به باشگاه ها بکشه و رقاص میز این و اون بشی. برو تا دومنت به دست باد غریب بیفته و با یه هو ایجوری آبروت بریزه . الهی آب همه چشمه ها خشک بشه نتونی وضو بگیری...........اردیبهشت، ماه بهشت
کیجانی ها
جنگ که تموم شد یه نخلستون برا یوما میخرم با دوتا چاه آب توش. بعدش خودم میرم بالا برا یوما رطب میچینم. همی جوری خرما ها رو می مالم به دهنم تا زنبورا بیان و رو لبام جشن بگیرن. همی جوری بیان مث پروانه دور شمع بچرخن. منم اونا رو کیش نمی کنم. اووخت هیشکی نمی تونه بگه چرا؟ آدم نخلستون که مال خودش باشه، هر کاری بخواد با خرما میتونه بکنه. حالا ببین، اگه نکردم. اونقد می شینم میخورم تا مریض بشم. اصلا به جماعت چی! زیر همه نخلا تشک میذارم که اگه عبود افتاد کمرش نشکنه. تازه، یه جمس میخرم تا عبود خرما ها رو بار کنه ببره بازار. از اون هش سیلنداش که آقام میخواس بخره ولی نتونست. تا مجبور نباشه اونا رو روی دوشش بکشه. حالا ببین، اگه نکردم. هی رطب میخورم تا لبام به هم بچسبه . بعد میگم یوما برام از حُبانه آب خنک بیاره. آب که تموم شد، همی جوری با دندونام یخش رو می جوم. یه شب عید، باغ رو می بخشم به یوما که مال خودش باشه. بعدش هم به هر کی خواست بده. هر چی باغمون بر داد، اول خودمون می خوریم، یه خورده اش هم می بریم مکینه میدیم کارگرا، یه خورده شو هم دیری می کنیم برا زمستون. بقیه شو هم می بریم بازار. وختی پولدار شدیم قرض همه رو پس می دیم تا دیگه مجبورنباشیم دختر شاطر حسین رو بگیریم. آخه یوما میگفت "اگه دختر شاطر حسین رو برا یکی از پسرام بگیرم، نون شبمون تو روغنه!" یوما نمیدونه دل ما پیش یکی دیگه ست............فریدون آواره
آخرین ضجه های اکبر تنها
آستین ات رو یه خورده بکش پایین آغی! خالکوبی ات معلوم میشه. عسک رو واسه زورخونه که نمی خوام. میخوام بدم خان داداش بزنه رو دیوال. شاید هم اگه دوس داشته باشه بذاره روی طاقچه بغل عسک کوکو. همون عسکی که فاخته خانوم میگفت یه تابسون توی جهرم، اروس جماعت ازش گرفته بودن. سر پتی و بی چارقد ها! کوکو بعد از اون عسک شیش روز گریه کرده بود تا چشاش شده بود گنده و قرمز مثل سیبای خراسون. کوکو میگفت: "به همی حضرت به زور از سرمون کندن. ما کجو و بی حجابی کجو؟ بعدش هم اومدن ثانویه و ازمون عسک گرفتن که نشون ارباباشون بدن. خدا هر چی قزاق شبون رو هلاک کنه! خدا نسلشون رو آواره سرزمین غربت کنه!" خب شد که کوکو ای چیا نشد ها! بعد من پیشش می نشستم و به قصه هاش گوش میکردم. کوکو پیر شده بود و جز من کس دیگه ای نمیرفت سراغش. شبا دست و پاش رو روغن میکشیدم تا ترک دستاش نسوزه. کوکو دیگه نمی تونست خم بشه. همی جوری روزی سیزده رکعت نشسته میخوند. عشا که میشد، دیگه جون نداشت چارتا آخریش رو بخونه. آخه کمرش زیر سنگینی تشت رخت چرکای خان داداش کج شده بود. زیر پاش می نشستم و انگشتاشو می مالیدم. کوکو دلش خیلی باحال بود. حرفاش پشت و پناه من و ثروت بود. کوکو دلش مال قدیما بود. با ثروت که پا میشدیم و می رفتیم بازار، همی جوری دلش شور میزد و جلو هشتی می نشست منتظرمون. از دوری مون تاب نمی آورد. کوکو میدونست ما بی کسیم، ولمون نمیکرد.............سفرهای جانانه بابا آغی